شرمندگی بخاطر ندیدن این فیلم !!!
نظریه همهچیز (انگلیسی: The Theory of Everything) یک فیلم درام و زندگینامهای به کارگردانی جیمز مارش است که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد. آنتونی مککارتن فیلمنامهٔ این فیلم را بر پایهٔ سفر به بینهایت: زندگی من با استیون نوشته جین وایلد هاوکینگ، نگاشته است. در این کتاب او به رابطهاش با همسر سابقش، استیون هاوکینگ، ابتلای استیون به بیماری عصبی و موفقیتش در فیزیک میپردازد.
ادی ردمین در نقش استیون هاوکینگ، فلیسیتی جونز، چارلی کوکس، امیلی واتسون، سایمن مکبرنی، کریستین مککی و دیوید تیولیس در این فیلم به ایفای نقش پرداختهاند. نظریه همهچیز در ۷ سپتامبر ۲۰۱۴ اکران جهانی شد.
این فیلم عموماً با نظرات مثبت مخاطبین مواجه شد و در جشنوارهها و جوایز مختلف، موفقیتهای زیادی کسب کرد. در مراسم جایزه گلدن گلوب، نامزد دریافت چهار جایزه بود و از بین آنها جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد فیلم درام برای ردمین و بهترین موسیقی متن را ازآن خود کرد. در مراسم بفتا هم نامزد دریافت ۱۰ جایزه بود که سهتا از آنها، جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد برای ردمین، بهترین فیلم بریتانیایی و بهترین فیلمنامهٔ اقتباسی برای مککارتن را کسب کرد. در جوایز اسکار هم نامزد دریافت پنج جایزه شد از جمله: بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول مرد برای ردمین و بهترین بازیگر نقش اول زن برای جونز. و در نهایت جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد در اسکار ۲۰۱۵ به ادی ردماین رسید.
کیست که در زمانهی علمسالار امروز، اسم استیفن هاوکینگ (Stephen Hawking) افسانهای را نشنیده باشد؟ فیلم نظریهی همه چیز که با محور قرار دادن زندگی این مرد بزرگ ساخته شده، توانسته است با بازی ادی ردمین (Eddie Redmayne) جوان، بهخوبی تصویرگر زندگی این نظریهی پرداز کیهانشناسی و فیزیک نوین باشد. این فیلم از آن مواردی است که ندیدناش باعث خواهد شد که علاقهمندان سینما، انگشت حسرت بگزند و از خود شرمنده باشند.
داستان فیلم:
در سال ۱۹۶۳ در یک مهمانی، استیون هاوکینگ (ادی ردمین)، دانشجوی کیهانشناسی دانشگاه کمبریج، با جین وایلد (فلیسیتی جونز) که دانشجوی ادبیات در همان دانشگاه است آشنا میشود. با وجود این که استیون در ریاضی و فیزیک توانایی بالایی دارد، دوستان و استادانش نگران موضوع تز دکترای وی هستند. استیون به همراه استادش (دیوید تیولیس) به یک سخنرانی راجع به سیاهچالهها میروند که باعث میشود استیون به این فکر بیفتد که سیاهچالهها باعث به وجود آمدن جهان شدهاند و بعداً تصمیم میگیرد موضوع تزش را زمان انتخاب کند.
زمانی که در حال تحقیقات است، برخی ماهیچههای بدن استیون از کار میافتند و باعث افتادن و وارد شدن ضربهای به سر وی میشود. به او گفته میشود که به بیماری عصبی نادری مبتلاست و به زودی تمام ماهیچههای بدنش از کار خواهد افتاد و توانایی راه رفتن، حرف زدن و غذا خوردن را از دست خواهد داد. اما به مغزش آسیبی وارد نمیشود و این که حداکثر دو سال دیگر زنده خواهد ماند. استیون گوشهگیر میشود و همه را از خود میراند. جین به او میگوید که دوستش دارد. جین با والدین استیون صحبت میکند و آنها وضعیت را به طور کامل برای او شرح میدهند. جین تصمیم میگیرد که با استیون بماند. آنها ازدواج میکنند و پسرشان به دنیا میآید.
استیون کمکم توانایی صحبت کردن را از دست میدهد. زمانی که تزش را ارائه میدهد، به او گفته میشود که در نظریهاش ایرادهایی وجود دارد ولی تئوری او انقلابی است در دنیای علم و نشان دکترا را به او اعطا میکنند. استیون زمانی که در حال جشن گرفتن به همراه جین و دوستانش است، متوجه میشود که دیگر نمیتواند راه برود و باید از ویلچر استفاده کند.
بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، استیون نظریهای جدیدی راجع به پدیداری سیاهچالهها ارائه میکند. بعد از ارائه این نظریه، استادان شگفتزده میشوند و در ادامه باعث میشود استیون شهرت جهانی پیدا کند. در این بین جین، با وجود بچههایش، سلامتی و نگهداری از استیون، فرصت کار کردن بر روی تز خودش را ندارد. جین وضعیت را به استیون توضیح میدهد و او در جواب میگوید که درک میکند که او به کمک احتیاج دارد. جین به پیشنهاد مادرش به گروه سرود کلیسا میپیوندد و آنجا با جاناتان (چارلی کوکس) آشنا میشود. او و جاناتان دوستان نزدیکی میشوند و جین او را برای درس پیانو دادن به بچههایش استخدام میکند. خیلی زود جاناتان دوست کل خانواده میشود و به جین، استیون و بچهها در کار زندگیشان کمک میکند.
وقتی فرزند سوم جین به دنیا میآید، مادر جین از او میپرسد که فرزند از جاناتان است یا استیون. جین از این حرف ناراحت میشود و بعد متوجه میشوند که جاناتان حرفهای آنها را شنیده است. جین سعی میکند جلوی رفتن او را بگیرد و در همانجا به هم اعتراف میکنند که یکدیگر را دوست دارند. جاناتان مدتی از آنها فاصله میگیرد، تا اینکه استیون پیش او میرود و میگوید جین به او نیاز دارد.
استیون به یک کنسرت اپرا در بوردو دعوت میشود. زمانی که او در کنسرت است، جین و جاناتان بچهها را به کمپ میبرند و به هم نزدیکتر میشوند. استیون در کنسرت حالش بد میشود و به کما میرود. مشخص میشود که به ذاتالریه مبتلا شده است. جین به بیمارستان میرود و دکتر به او میگوید برای زنده ماندن، مجبورند نای استیون را سوراخ کنند و این باعث میشود که دیگر نتواند حرف بزند. جین قبول میکند.
الین (مکسین پیک) استخدام میشود تا به استیون کمک کند. او با استفاده از یک تخته که حروف بر روی آنها حک شده، با دیگران ارتباط برقرار میکند. آن دو با هم نزدیک میشوند. بعد به استیون یک کامپیوتر هوشمند اهدا میشود که به کمک آن میتواند صحبت کند. استیون با استفاده از آن، کتاب تاریخچه زمان را مینویسد که به یک کتاب پرفروش جهانی تبدیل میشود. استیون به جین میگوید که او برای دریافت یک جایزه به آمریکا دعوت شده و الین همراه او به آمریکا خواهد رفت. در اینجا هر دو متوجه میشوند که این پایان راه ازدواج آنهاست.
استیون به همراه الین که حالا عاشق یکدیگر شدهاند، به سخنرانی میرود. جین و جاناتان هم به هم میپیوندند. در موقع سخنرانی، استیون میبیند که خودکار یک دانشجو روی زمین میافتد، او خودش را تصور میکند که بلند میشود و خودکار را به دانشجو میدهد و از تصور اینکه این بیماری چگونه بر بدنش تأثیر داشته، ناراحت میشود. با این وجود، او ادامه میدهد و یک سخنرانی الهامبخش ارائه میکند. جین یک نامه دریافت میکند که در آن ملکه خواهان ملاقات با استیون شده است. جین و استیون دوباره یکدیگر را میبینند و به ملاقات ملکه میروند. در حیاط کاخ آندو به فرزندانشان نگاه میکنند و استیون میگوید: «ببین چی ساختیم»
در سکانس پایانی، فیلم به عقب برمیگردد تا زمان اولین ملاقات جین و استیون که نشاندهندهٔ آرزوی استیون است برای عقب بردن زمان تا ببیند در ابتدای جهان چه اتفاقی افتاده است. در پایان در متنی اشاره میشود که جین و جاناتان با هم ازدواج کردند و تا به امروز از دوستان صمیمی استیون باقی ماندند. همچنین استیون نشان شوالیه را از ملکه قبول نکرده است.