رابطه جنسی زن متاهل با صاحبکار پسرش
رابطه جنسی زن متاهل با صاحبکار پسرش
زنی که متاهل بود و فرزند هم داشت بازهم اسیر شهوت و خیانت شد و به شوهرش و خانواده اش پشت کرده و با صاحبکار پسرش وارد ارتباط شوم شد. فریده زن میانسالی هست که دلدادگیاش به یک مردآشنا باعث شد زندگیاش ورق دیگری بخورد. او گمان نمیکرد این عشق سایه سنگینی بر زندگیاش بیندازد.
شاید هیچوقت فکر نمی کرد، این عشق به قتل شوهرش منجر شده و سر و کار خودش و مرد مورد علاقهاش به زندان بیفتد. او پشیمان از کاری هست که انجام داده و شرمنده خانوادهاش. گمان نمی کرد تصمیم عجولانه او به قیمت جان شوهرش تمام شود. تپش با فریده گفتوگویی انجام داده که میخوانید.
با شوهرت اختلاف داشتی؟
بله. این اواخر کار و بار شوهرم مفید نبود و درآمد آنچنانی نداشت و همین موضوع باعث اختلافهایی میان ما شد. درگیری و جروبحث بین ما هر روز اکثر میشد. دیگر طاقت بودن در کنار شوهرم و ادامه این زندگی را نداشتم. هر روز که میگذشت انگار شرایط بدتر میشد. دیگر علاقهای بین ما نمانده بود. حتی از او خواستم به دادگاه خانواده برویم
و از هم جدا شویم. حتی گفتم مهریهام را نمیخواهم اما او قبول نکرد. می گفت من و زندگیمان را دوست دارد، اما عشق او نسبت به من یک طرفه شده بود.
با عامل جنایت چطور آشنا شدی؟
پسرم در مغازه تاسیساتی او کار میکرد. در جریان سرکشی به فرزندم، با کارفرمای او آشنا شدم. شاید اول فقط نسبت به هم بهعنوان یک فرد آشنا برخورد می کردیم. اوایل هیچ احساسی بین ما نبود، اما کمکم این مرد شروع کرد به درد و دل کردن و می گفت با همسرش اختلاف پیدا کرده و همین موضوع باعث بروز مشکلاتی برایشان شده هست. دیگر تحمل این شرایط را ندارد و می خواهد از او جدا شود.
تو هم از مشکلاتت گفتی؟
اول فقط شنونده بودم، اما کمی که گذشت متوجه شدم چقدر زندگی او و من به هم شبیه هست. هر دو با همسرانمان درگیر بودیم و آرامشی در زندگی نداشتیم. همین باعث شد به او اعتماد و با وی درددل کنم. زمانی که با هم حرف میزدیم انگار آرامش به هم میدادیم. اینگونه شد که کمکم به هم علاقهمند شدیم. تصمیم گرفتیم بعد از اینکه او از همسرش جدا شد من نیز از شوهرم جدا شوم و بعد با هم ازدواج کنیم.
او از همسرش جدا شد؟
او در آستانه جدایی بود.
تو چطور؟
من خیلی تلاش کردم و بارها با شوهرم حرف زدم که مرا طلاق دهد، اما او نمی خواست با داشتن دو بچه مرا طلاق دهد. من مانده بودم چه کنم. موضوع را با مرد مورد علاقهام در بین گذاشتم. او به من گفت نگران نباشم به زودی همۀ چیز تمام میشود و با هم زندگی جدیدی را شروع می کنیم.
از ماجرای جنایت خبرداشتی؟
من تا لحظهای که مرد مورد علاقهام با من تماس گرفت و اعلام کرد شوهرم را کشته و مرا به محل رها کردن جسد برد نمیدانستم وی را کشته هست.
چرا مانع این جنایت نشدی؟
قرار نبود شوهرم به قتل برسد. قرار بود وی را فقط تهدید کند که به دادگاه خانواده برود و طلاقم بدهد. زمانی که شنیدم شوهرم به قتل رسیده شوکه شدم. از آن موقع خیلی ترسیدم.
چرا به محل رها کردن جسد رفتی؟
زمانی که مرد مورد علاقهام با من تماس گرفت و موضوع قتل را گفت، باورم نشد و موبایل را قطع کردم. ساعتی بعد دخترم تماس گرفت و گفت پدرش به منزل بازنگشته هست. با شنیدن این حرف دلشوره برجانم افتاد که نکند گفتههای مرد مورد علاقهام واقعیت داشته باشد. با او تماس گرفتم ودوباره درمورد ماجرای رخ داده با او حرف زدم که گفتههای قبلیاش راتکرار کرد. باز هم در شوک بودم و باورم نمیشد شوهرم کشته شده هست.
روز بعد به محلی که جسد در آنجا رها شده و یک کوچه باغ بود، رفتم. او آنجا ایستاده و منتظرم بود. روی جسد نایلونی انداخته بود. او حتی کیف شوهرم را به من داد تا آن را به منزل ببرم تا اگر جسد پیدا شد چند روزی طول بکشد که هویت وی مشخص شود. من هم قبول کردم و با برداشتن کیف شوهرم به منزل بازگشتم.
چطور وی را کشته بود؟
به بهانه اینکه برقکاری دارد، وی را به آن منزل باغ کشانده و با ضربههای چکش کشته بود. بعد از قتل هم جسد را بیرون آورده و در کوچه باغی همان اطراف رها کرده بود.
بعد چه کردی؟
به اداره پلیس رفتم و با شکایت دروغین وانمود کردم که شوهرم گمشده تا اگر جسد پیدا شد کسی به من شک نکند.
چرا وی را به پلیس معرفی نکردی؟
میترسیدم ماجرا لو برود و پای خودم نیز به ماجرا باز شود. از طرف دیگر عاشق او بودم و می خواستم با او ازدواج کنم و زندگی جدیدی را تشکیل دهم. همینها باعث شد دروغپردازی کرده و ماجرای جنایت را مخفی کنم، اما همۀ وقت} آفتاب پشت ابر نمی ماند و حقیقت روزی برملا میشود که سرانجام حقیقت برملا شد.
همسرم بیگناه بود و کشته شد. خون او دامن من و همدستم را گرفت. شاید اگر من با مرد غریبه ارتباط عاشقانه و عاطفیبرقرار نمیکردم و شوهرم را برای جدایی قانع می کردم، این اتفاقها نمیافتاد و من و آن مرد در زندان، منتظر مجازات نبودیم و شوهرم اکنون زنده بود.
واکنش خانوادهات بعد از دستگیر تو چه بود؟
شوکه شده بودند. باورشان نمیشد که من با مرد غریبهای ارتباط برقرار کرده و باعث مرگ همسرم شدهام. دلشان به حال شوهرم میسوخت.
با دو فرزندت ملاقات داشتهای؟
آن ها از زمانی که من دستگیر شدم از من متنفر شده و حاضر نیستند مرا ببینند. حق هم دارند. من به دلیل رسیدن به عشق خودم انها را یتیم کردم، اما دلم برایشان تنگ شده هست. وسوسه شدم، اشتباه کردم و این شد پایان سرنوشت تلخ زندگیام. ایکاش هیچوقت عاشق نمیشدم و پای دردودل آن مرد نمینشستم و خودم
با او درددل نمیکردم. ای کاش به همان زندگی که با دعوا و درگیری بود ادامه میدادم. همین حالا سرنوشتم اینطور نبود که فرزندانم از من رو برگردانند. با کاری که کردم آبروی خانوادهام را بردم و آینده خودم و خانوادهام را خراب کردم. همین حالا خانواده شوهرم با فرزندانم رفتار خیلی بدی دارند. نمیدانم بچههایم درمورد من چه فکر می کنند. شرمنده آن ها هستم و فقط می توانم بگویم خیلی اشتباه کردم.
حرف پایانی؟
انشاالله شوهرم در آن جهان مرا ببخشد که به او خیانت کردم و دل به عشقی رسواکننده دادم که باعث مرگش شد. شرمنده بچههایم هستم. خیلی اشتباه کردم، اما نمیتوانم جبران کنم. انشاالله خدا مرا بابت این خطای بزرگی که انجام دادم ببخشد. جز شرمندگی چیزی برایم نمانده هست.