مهسا می گوید: کاش همان روزی که مورد آزار و اذیت یک مرد هوس ران قرار گرفتم واقعیت را به مادرم می گفتم. او که 20 سال بیشتر ندارد با چشمانی اشکبار داستان زندگی اش را این گونه روایت می کند: مادر دوست و همکلاسی ام با مادرم رفت و آمد داشت و یکدیگر را می شناختند.

همین ماجرا روزهای سیاهی را برایم رقم زد. روزی مادر دوستم به نام شهلا، من را داخل کوچه دید و گفت با او پیش دخترش که در یک باغ است برویم. 11 سال بیشتر نداشتم و کاملاً به او اعتماد کردم و از طرفی دوست داشتم با دخترش بازی کنم برای همین با او همراه شدم. وقتی به باغی که دور از شهر بود رسیدیم دیدم از دوستم خبری نیست و فقط یک مرد تنومند آن جاست. دو دل بودم که چه کار کنم، مادر دوستم من را به زور داخل اتاقی که مرد هوس ران بود، انداخت. مرد بی رحم مرا مورد آزار و اذیت قرار داد.

خیلی ترسیده بودم و هر چه داد زدم هیچ کس صدای مرا نشنید. مادر دوستم بعد از این که من را کتک زد گفت که زیاد زحمت نکشم چون کسی به دادم نخواهد رسید. بعد از این که مرد شیطانی مرا آزار داد خیلی حالم بد شد.

مادر دوستم تهدیدم کرد اگر چیزی به خانواده ام بگویم بلایی بدتر از این سرم خواهد آورد و بعد از آن مرا رها کرد. با حالتی وحشت زده و چهره ای زرد رنگ به خانه برگشتم و زمانی که مادرم مرا دید و علت را جویا شد از ترس چیزی به او نگفتم و به دروغ گفتم سگ دنبالم کرده است. خیلی در ترس و نگرانی به سر می بردم چون واهمه داشتم که پدرم از ماجرا بو ببرد و مرا شکنجه کند.

کسی بویی از ماجرا نبرد تا این که بعد از گذشت 2 سال از این اتفاق دردناک، قرار شد پسر دایی ام به خواستگاری ام بیاید. همه خوشحال بودند اما من در ماتم به سر می بردم چون می دانستم دیر یا زود موضوع لو خواهد رفت. تصمیم گرفتم قبل از این که این رسوایی برملا شود از خانه فرار کنم و همین کار را هم کردم. 13 سال بیشتر نداشتم و عقلم درست کار نمی کرد.

چون جایی را نداشتم نزد مادر دوستم که همان بلا را سرم آورده بود رفتم و او هم با خوشحالی از این که یک منبع درآمد گیر آورده است از من استقبال کرد. هیچ راه گریزی نداشتم و در برابر خواسته های زشت زن پلید تسلیم می شدم. خانواده ام از جایی که من بودم بی خبر بودند و دست شان از من کوتاه بود.

این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی زمین خوردم و دستم زخمی شد، مادر دوستم به این بهانه که دردم آرام شود به من تریاک داد. بعد از آن زمانی که با افراد شیشه ای نشست و برخاست داشتم خودم وسوسه می شدم و با آن ها شیشه و هروئین مصرف می کردم تا این که خودم هم در ردیف آن ها قرار گرفتم. بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم مستقل زندگی کنم برای همین از لانه شیطانی مادر همکلاسی ام فرار کردم.

آن زن دچار بیماری روحی و روانی بود زیرا از آزار دختران و هتک حیثیت آن ها لذت می برد. او قبل از من همین بلا را سر چندین دختر دیگر آورده بود و حتی دختر نوجوانش هم قربانی کارهای زشت او شده بود. بعد از فرار از لانه شیطانی آواره کوچه و خیابان شدم و مدام از یک شهر به شهر دیگری کوچ می کردم. روزی داخل خیابان دستگیر شدم و بعد از آن هم به خاطر اعتیاد مرا به کمپ فرستادند. در کمپ خودخوری می کردم. اصلاً آرام و قرار نداشتم و مدام خودزنی و هر بار هم نجات پیدا می کردم تا این که یک بار آب جوش روی خودم ریختم و سر این ماجرا در بیمارستان بستری شدم.

بعد از این که از بیمارستان مرخص شدم جلوی درمانگاه گوشه ای مشغول کشیدن شیشه شدم که یک مرد مرا دید و از من خواست به خانه او بروم تا راحت تر موادم را مصرف کنم.

مرد غریبه، صاحب زن و فرزند بود و زمانی که داستان زندگی ام را فهمید برایم یک خانه اجاره کرد. شب ها پیش مرد غریبه و روزها هم داخل پاتوق ها بودم تا این که دوباره داخل یکی از پاتوق ها دستگیر شدم و مرا به کمپ بردند و هم اکنون نزدیک 20 روز است که در این مکان هستم. بعد از 7 سال فرار و تعقیب و گریز بالاخره با دایی ام تماس گرفتم و همه داستان را برایش تعریف کردم. دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده اما جرئت برگشتن به خانه را ندارم، از طرفی دلم نمی خواهد بیش از این مایه شرمساری آن ها جلوی فامیل و همسایه ها شوم. به علت تصمیم غلط ام با فرار از خانه مجبور شدم تن به هر ذلتی بدهم و آینده و جوانی ام را سیاه و تباه کنم. کاش حقیقت را همان روز به مادرم می گفتم و جلوی این همه در به دری و آبروریزی را می گرفتم